۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

در تماشاگه پاییز

در تماشاگه پاییز
 
برگریزان همه خوبی‌هاست
می‌بُریم از همه پیوند قدیم
می‌گریزیم از هم
سبک و سوخته، برگی شده‌ایم
در کف باد هوا چرخنده
از کران تا به کران
سبزی و سرکشی سروی نیست
وز گل یخ حتا
اثری در بغل سنگی نیست این‌همه بی‌برگی؟
این‌همه عریانی؟
چه کسی باور داشت!؟
دل غافل! اینک
تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی
در تماشاگه پاییز که می‌ریزد برگ.

(سیاوش کسرایی)

هیچ نظری موجود نیست: