۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

کوچه های آزادی . . .



کوچه های آزادی
یادته چه شور و حالی داشتن کوچه ها؟

یادته اون خاطرات پر صفای قدیما؟

یادته چه حس پاکی داشتن کوچه ها؟

یادته امن و امون بود کوچه ها؟

یادته یه پارچه جون بود کوچه ها؟

***

یادته که کوچه هامون جای بازی یای بچه ها بود؟

جای دیدار و قرار پسرا و دخترا بود؟

روزای تابستونا، وقت غروب،

جای گپ زدن های مردمای محله بود؟


روزای زمستونا، وقتی که برف اومده بود،


جای برف بازی و آدم برفی یا بود؟

شبای چارشنبه سوری، که هوا پر از قهقهه بود،

جای آتیش بازی و قاشق زنی بود؟

وقتی که عید میومد، عمو نوروز میومد،

توی کوچه ها پر از غنچه های خوشحالی بود؟

***

وقتی نوروز میومد، رقص و آواز میومد،

حاجی فیروز میومد، گل و بلبل میومد،

بوی شادی میومد،

بوی اسکناس نو،

بوی آجیل میومد.

***

کوچه ها رگهای خوشحالی بودن،

همه مردم از خدا راضی بودن،

که بازم عید اومده، وقت شادی اومده،

یه سال نو اومده، وقت آشتی اومده.

***

آدما خونه تکونی میکردن قلباشونو،

واسه هم آب و جارو میکردن غم هاشونو،

توی کوچه های عشق، یادگاری جا میذاشتن واسه هم.


گلهای عشق و تو گلدونها میکاشتن واسه هم.

***

تو شاید یادت نباشه عزیزم،

آخه تو خیلی جوونی عزیزم،

ولی شاید توی فیلمای قدیم دیده باشی،

توی اون فیلمای خوب فردین دیده باشی،

یا که از مادر بزرگا یواشکی شنیده باشی،

یا که شاید توی خواب دیده باشی.

***


چه روزای خوبی داشتیم بخدا،

غم و غصه به این حد نداشیم بخدا،

غم روزی فردامونو نداشتیم بخدا،

ترس و وحشت از کوچه هامون نداشتیم بخدا.

کوچه ها، چه کوچه های خوبی داشتیم بخدا.

***

کوچه هامون دیگه اون حال و هوا رو ندارن،

کوچه هامون دیگه اون شور رو صفا رو ندارن،

کوچه هامون دیگه از اون روزا چیزی ندارن،

لباس نو یا که عیدی توی نوروز ندارن.

***

به ما گفتن شب چارشنبه سوری رو از یاد ببرین!

« سرخی من از تو » رو از کوچه هاتون ببرین!

به ما گفتن عید نوروز دیگه خوب نیس واسه تو!

شادی و خوشحالی کردن، گناه واسه تو!

غم و غصه خوردن اما عین صوابه واسه تو!

هر چی ما گفتیم و میگیم، خیلی خوبه واسه تو!

***

حرفای مفت و به خوردمون دادن،

شادی رو از بچه هامون دزدیدن،

تو کلاس مدرسه، درسی از مهر و محبت ندادن،

درس تاریخ ما رو به بچه ها یاد ندادن،

تا تونستن به اونا دروغ دادن.

***

جای عشق و شادی اون قدیما،

توی کوچه ها به اونا گشت های حزب اله دادن،

که مبادا کسی شادی بکنه،

که مبادا کسی بازی بکنه،

که از اون بازی یای آزادی کنه!

***

جای اون شور و صفای قدیما،

جای اون گلدونای عشق، زیر اون پنجره ها،

عکسای مضحک هر ناکسی رو روی دیوارا زدن،

شعارای مسخره ی تکراری سی ساله رو، هی روی دیوارا زدن.

***

جای حاجی فیروزا، جای اون خوشحالیا،

یه مش اوباش به اسم بسیجی به ما دادن،

که مبادا کسی شادی بکنه،

که مبادا کسی بازی بکنه،

که از اون بازی یای آزادی کنه!

که مبادا بتونی خودت باشی،

که مبادا بتونی کسی باشی.

مثه قمری یای عشق، بخوای آواز بخونی،

از ته دل بخونی، هر چی می خوای بخونی،

یا که پرواز بکنی، طعم آزادی رو احساس بکنی.

***

کوچه ها، چه کوچه های خوبی بودن کوچه ها،

جای عشق و شادی مردما بودن کوچه ها،

رگهای خوشحالی همسایه ها بودن کوچه ها،

مثه ما ایرونی یا، از عشق و صفا پر بودن کوچه ها.

***

حالا دیگه کوچه ها اون جوری نیست،

جای دیدار و قرار و خوشحالی نیست،

جای فوتبال بازی بچه ها نیست،


کوچه هامون خالی از غنچه های شادی شدن،

جای ترس و وحشت و خوف جوونامون شدن.

***

حالا اما توی کوچه ها صدای جیغ میاد،

صدای جیغ و فریاد میاد.

یکی فریاد میزنه،

که « ندامون توی خون غلت میزنه »

تو همون کوچه که حاجی فیروز آواز میخوند،

تو همون کوچه که قاشق زنی و خوشحالی بود،

ندامون داره پر پر میزنه،

توی خون غلت میزنه.

***

یکی فریاد میزنه: « مگه جرم اون چیه؟ »

یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! »

« توی کوچه اومده! »

***

یکی شیون میزنه، که جگر گوشه اون،

توی زندون اوین، داره پرپر میزنه.

توی سلول های سرد،

زیر زنجیر گرون، توی دست جلاد مرگ،

داره پر پر میزنه، توی خون غلت میزنه.

یکی فریاد میزنه: « مگه جرم اون چیه؟ »

یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! »

« توی کوچه اومده! »

***

یکی هی داد میزنه: « که تو ای بی شرم این زمونه،

آخه کی مادر و دختر رو تو خیابون با تیر میزنه؟! »

« آخه کی بر کمر شیر زنهای وطن دشنه و خنجر میزنه؟! »

پدر فاطمه فریاد میزنه،

همسر سرور عشق، داره هی داد میزنه،

آخه هم دختر نازش، هم همسر پاکش،

پیش چشمش، توی خون، داره هی غلت میزنه.

توی کوچه، روی خاک پاک وطنش، داره پر پر میزنه.

تو همون کوچه که مردم شادی و خوشحالی میکردن،

داره پر پر میزنه، توی خون غلت میزنه.

***

ابراهیم داره هی داد میزنه،

از ته دل نعره خشمش رو فریاد میزنه:

« مگه جرم دختر ناز من چیه؟ »

« مگه جرم همسر پاک من چیه؟ »

یکی با هق هق و با گریه میگه:

« توی کوچه اومده! »

***

تو همون کوچه که بچه ها بازی میکردن،

پریسای خوب ما داره پر پر میزنه،

توی خون غلت میزنه.

***

تو همون کوچه که آتیش بازی و قاشق زنی بود،

اشکان جوون ما داره پر پر میزنه،

توی خون غلت میزنه.

***

تو همون کوچه که لبریز از شادی و خوشحالی بود،

مریم پاک وطن داره پر پر میزنه،

توی خون غلت میزنه.

***

تو همون کوچه که حاجی فیروز آواز می خوند،

بابک ما داره پر پر میزنه،

کاوه ی ما توی خون غلت میزنه.

***

یکی شیون می زنه، یکی نعره میکشه،

اون یکی داد می زنه، جیغ و فریاد می زنه:

« مگه جرم این جوونای ما چیه؟! »

یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! ».

یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! ».

***

کوچه ها، چه کوچه های خوبی داشتیم بخدا،

چه روزای خوبی داشتیم بخدا،

غم و غصه به این حد نداشیم بخدا،

ترس و وحشت از کوچه هامون نداشتیم بخدا.

***

کوچه هامون رو دوباره ما می سازیم بخدا،

به ایرونی بودن خود ما دوباره می بالیم بخدا،

« سرخی من از تو » رو از ته دل،

توی هر کوچه و پس کوچه می خونیم بخدا،

عطر آزادی رو تو این کوچه ها،

ما دوباره می بوییم بخدا،

گلهای شادی و نشاط و توی هر کوچه میکاریم بخدا.

***

کوچه هامون رو دوباره ما می سازیم بخدا،

کوچه های آزادی رو ما دوباره می سازیم بخدا،

به ایرونی بودن خود ما دوباره می بالیم بخدا.

**************************

شعر از: فریاد  (IranBrave)
http://www.youtube.com/watch?v=NRgSqIVUkuw&feature=related 

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

تکرار. . .

تکرار

جنگل آینه ها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنه ی نو مید فرود آمدند
که کتاب رسالتشان
جز سیاهه ی آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند.
با دستان سوخته
غبار از چهره ی خورشید سترده بودند
تا رخساره ی جلادان خود را در آینه های خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپنده ی اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود،-
همان پای درزنجیرانند که ، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بی ایمان و بی سرود
زندان خود و اینان را دوستاق بانی می کنند،
بنگرید!
بنگرید!
جنگل آینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره ی تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
چنین بود:
"-کتاب رسالت ما محبت است و زیباییست
تا بلبل های بوسه
بر شاخ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیک فرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
بر قلمرو خاک
بازیابد.
کتاب رسالت ما محبت است و زیباییست
تا زهدان خاک
از تخمه ی کین
بار نبندد."
جنگل آیینه فروریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهدا پیوستند
چونان کبوتران آزادپروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره ی اربابان را رنگین کنند.
و بدین گونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر ازآن انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحه ای.
وانسان
جاودانه پا در بند
به زندان بندگی اندر
بماند.
احمد شاملو

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

مرضیه، بخوان بنام گل سرخ . . . .




بخوان به نام گل سرخ

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

شفیعی کدکنی

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

پرنده میداند . . .


پرنده می داند

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند

هوشنگ ابتهاج

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

رییس و . . .

اینجا کی رییسه و کی؟ ؟ ؟