۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه
۱۳۸۹ آذر ۳۰, سهشنبه
شب یلدا . . .
برسم دیرین شب یلدا با حافظ به امید اینکه اینبار واقعا فرشته در آید.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه
سوده . . .
دینداری از این نوعش از نظر من هیچ اشکالی ندارد که در این عصر اصلا یک نیاز میباشد.
این نوحه یا ترانه با صدای دختی از ایران زمین انصافا کار زیبایست که برخلاف دین و دینداری های امروزی آزار که نمیدهد که بلکه روح و جان آدمی را نوازش هم میدهد.
این نوحه یا ترانه با صدای دختی از ایران زمین انصافا کار زیبایست که برخلاف دین و دینداری های امروزی آزار که نمیدهد که بلکه روح و جان آدمی را نوازش هم میدهد.
۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه
۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه
کوچه های آزادی . . .
کوچه های آزادی
یادته چه شور و حالی داشتن کوچه ها؟
یادته اون خاطرات پر صفای قدیما؟
یادته چه حس پاکی داشتن کوچه ها؟
یادته امن و امون بود کوچه ها؟
یادته یه پارچه جون بود کوچه ها؟
***
یادته که کوچه هامون جای بازی یای بچه ها بود؟
جای دیدار و قرار پسرا و دخترا بود؟
روزای تابستونا، وقت غروب،
جای گپ زدن های مردمای محله بود؟
روزای زمستونا، وقتی که برف اومده بود،
جای برف بازی و آدم برفی یا بود؟
شبای چارشنبه سوری، که هوا پر از قهقهه بود،
جای آتیش بازی و قاشق زنی بود؟
وقتی که عید میومد، عمو نوروز میومد،
توی کوچه ها پر از غنچه های خوشحالی بود؟
***
وقتی نوروز میومد، رقص و آواز میومد،
حاجی فیروز میومد، گل و بلبل میومد،
بوی شادی میومد،
بوی اسکناس نو،
بوی آجیل میومد.
***
کوچه ها رگهای خوشحالی بودن،
همه مردم از خدا راضی بودن،
که بازم عید اومده، وقت شادی اومده،
یه سال نو اومده، وقت آشتی اومده.
***
آدما خونه تکونی میکردن قلباشونو،
واسه هم آب و جارو میکردن غم هاشونو،
توی کوچه های عشق، یادگاری جا میذاشتن واسه هم.
گلهای عشق و تو گلدونها میکاشتن واسه هم.
***
تو شاید یادت نباشه عزیزم،
آخه تو خیلی جوونی عزیزم،
ولی شاید توی فیلمای قدیم دیده باشی،
توی اون فیلمای خوب فردین دیده باشی،
یا که از مادر بزرگا یواشکی شنیده باشی،
یا که شاید توی خواب دیده باشی.
***
چه روزای خوبی داشتیم بخدا،
غم و غصه به این حد نداشیم بخدا،
غم روزی فردامونو نداشتیم بخدا،
ترس و وحشت از کوچه هامون نداشتیم بخدا.
کوچه ها، چه کوچه های خوبی داشتیم بخدا.
***
کوچه هامون دیگه اون حال و هوا رو ندارن،
کوچه هامون دیگه اون شور رو صفا رو ندارن،
کوچه هامون دیگه از اون روزا چیزی ندارن،
لباس نو یا که عیدی توی نوروز ندارن.
***
به ما گفتن شب چارشنبه سوری رو از یاد ببرین!
« سرخی من از تو » رو از کوچه هاتون ببرین!
به ما گفتن عید نوروز دیگه خوب نیس واسه تو!
شادی و خوشحالی کردن، گناه واسه تو!
غم و غصه خوردن اما عین صوابه واسه تو!
هر چی ما گفتیم و میگیم، خیلی خوبه واسه تو!
***
حرفای مفت و به خوردمون دادن،
شادی رو از بچه هامون دزدیدن،
تو کلاس مدرسه، درسی از مهر و محبت ندادن،
درس تاریخ ما رو به بچه ها یاد ندادن،
تا تونستن به اونا دروغ دادن.
***
جای عشق و شادی اون قدیما،
توی کوچه ها به اونا گشت های حزب اله دادن،
که مبادا کسی شادی بکنه،
که مبادا کسی بازی بکنه،
که از اون بازی یای آزادی کنه!
***
جای اون شور و صفای قدیما،
جای اون گلدونای عشق، زیر اون پنجره ها،
عکسای مضحک هر ناکسی رو روی دیوارا زدن،
شعارای مسخره ی تکراری سی ساله رو، هی روی دیوارا زدن.
***
جای حاجی فیروزا، جای اون خوشحالیا،
یه مش اوباش به اسم بسیجی به ما دادن،
که مبادا کسی شادی بکنه،
که مبادا کسی بازی بکنه،
که از اون بازی یای آزادی کنه!
که مبادا بتونی خودت باشی،
که مبادا بتونی کسی باشی.
مثه قمری یای عشق، بخوای آواز بخونی،
از ته دل بخونی، هر چی می خوای بخونی،
یا که پرواز بکنی، طعم آزادی رو احساس بکنی.
***
کوچه ها، چه کوچه های خوبی بودن کوچه ها،
جای عشق و شادی مردما بودن کوچه ها،
رگهای خوشحالی همسایه ها بودن کوچه ها،
مثه ما ایرونی یا، از عشق و صفا پر بودن کوچه ها.
***
حالا دیگه کوچه ها اون جوری نیست،
جای دیدار و قرار و خوشحالی نیست،
جای فوتبال بازی بچه ها نیست،
کوچه هامون خالی از غنچه های شادی شدن،
جای ترس و وحشت و خوف جوونامون شدن.
***
حالا اما توی کوچه ها صدای جیغ میاد،
صدای جیغ و فریاد میاد.
یکی فریاد میزنه،
که « ندامون توی خون غلت میزنه »
تو همون کوچه که حاجی فیروز آواز میخوند،
تو همون کوچه که قاشق زنی و خوشحالی بود،
ندامون داره پر پر میزنه،
توی خون غلت میزنه.
***
یکی فریاد میزنه: « مگه جرم اون چیه؟ »
یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! »
« توی کوچه اومده! »
***
یکی شیون میزنه، که جگر گوشه اون،
توی زندون اوین، داره پرپر میزنه.
توی سلول های سرد،
زیر زنجیر گرون، توی دست جلاد مرگ،
داره پر پر میزنه، توی خون غلت میزنه.
یکی فریاد میزنه: « مگه جرم اون چیه؟ »
یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! »
« توی کوچه اومده! »
***
یکی هی داد میزنه: « که تو ای بی شرم این زمونه،
آخه کی مادر و دختر رو تو خیابون با تیر میزنه؟! »
« آخه کی بر کمر شیر زنهای وطن دشنه و خنجر میزنه؟! »
پدر فاطمه فریاد میزنه،
همسر سرور عشق، داره هی داد میزنه،
آخه هم دختر نازش، هم همسر پاکش،
پیش چشمش، توی خون، داره هی غلت میزنه.
توی کوچه، روی خاک پاک وطنش، داره پر پر میزنه.
تو همون کوچه که مردم شادی و خوشحالی میکردن،
داره پر پر میزنه، توی خون غلت میزنه.
***
ابراهیم داره هی داد میزنه،
از ته دل نعره خشمش رو فریاد میزنه:
« مگه جرم دختر ناز من چیه؟ »
« مگه جرم همسر پاک من چیه؟ »
یکی با هق هق و با گریه میگه:
« توی کوچه اومده! »
***
تو همون کوچه که بچه ها بازی میکردن،
پریسای خوب ما داره پر پر میزنه،
توی خون غلت میزنه.
***
تو همون کوچه که آتیش بازی و قاشق زنی بود،
اشکان جوون ما داره پر پر میزنه،
توی خون غلت میزنه.
***
تو همون کوچه که لبریز از شادی و خوشحالی بود،
مریم پاک وطن داره پر پر میزنه،
توی خون غلت میزنه.
***
تو همون کوچه که حاجی فیروز آواز می خوند،
بابک ما داره پر پر میزنه،
کاوه ی ما توی خون غلت میزنه.
***
یکی شیون می زنه، یکی نعره میکشه،
اون یکی داد می زنه، جیغ و فریاد می زنه:
« مگه جرم این جوونای ما چیه؟! »
یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! ».
یکی با گریه میگه: « توی کوچه اومده! ».
***
کوچه ها، چه کوچه های خوبی داشتیم بخدا،
چه روزای خوبی داشتیم بخدا،
غم و غصه به این حد نداشیم بخدا،
ترس و وحشت از کوچه هامون نداشتیم بخدا.
***
کوچه هامون رو دوباره ما می سازیم بخدا،
به ایرونی بودن خود ما دوباره می بالیم بخدا،
« سرخی من از تو » رو از ته دل،
توی هر کوچه و پس کوچه می خونیم بخدا،
عطر آزادی رو تو این کوچه ها،
ما دوباره می بوییم بخدا،
گلهای شادی و نشاط و توی هر کوچه میکاریم بخدا.
***
کوچه هامون رو دوباره ما می سازیم بخدا،
کوچه های آزادی رو ما دوباره می سازیم بخدا،
به ایرونی بودن خود ما دوباره می بالیم بخدا.
**************************
شعر از: فریاد (IranBrave)
http://www.youtube.com/watch?v=NRgSqIVUkuw&feature=related
http://www.youtube.com/watch?v=NRgSqIVUkuw&feature=related
۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه
تکرار. . .
تکرار
جنگل آینه ها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنه ی نو مید فرود آمدند
که کتاب رسالتشان
جز سیاهه ی آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند.
با دستان سوخته
غبار از چهره ی خورشید سترده بودند
تا رخساره ی جلادان خود را در آینه های خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپنده ی اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود،-
همان پای درزنجیرانند که ، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بی ایمان و بی سرود
زندان خود و اینان را دوستاق بانی می کنند،
بنگرید!
بنگرید!
جنگل آینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره ی تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
چنین بود:
"-کتاب رسالت ما محبت است و زیباییست
تا بلبل های بوسه
بر شاخ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیک فرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
بر قلمرو خاک
بازیابد.
کتاب رسالت ما محبت است و زیباییست
تا زهدان خاک
از تخمه ی کین
بار نبندد."
جنگل آیینه فروریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهدا پیوستند
چونان کبوتران آزادپروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره ی اربابان را رنگین کنند.
و بدین گونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر ازآن انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحه ای.
وانسان
جاودانه پا در بند
به زندان بندگی اندر
بماند.
احمد شاملو
۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه
مرضیه، بخوان بنام گل سرخ . . . .
بخوان به نام گل سرخ
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
بخوان به نام گل سرخ
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
شفیعی کدکنی
۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه
۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه
۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
آفتاب در شهر . . .
آفتاب در شهر
دیروز آفتاب
با بوسه و سلام به هر بام و در دمید
دیروز آفتاب
پندار ابر را
با تیغ زر درید
دیروز آفتاب
در شهر می گذشت
با گامش اشتیاق
با چشم او نوازش و لبخند
با دست او نیاز به پیوند
دلهای سرد را
گرمی نشاند و رفت
عطر امید را
هر سو کشاند و رفت
ای روشنای دیده و دلهای بی شمار
ای جان آفتاب
بار دگر ز روزن دل خستگان بتاب
سیاوش کسرایی
۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم . . .
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه زدن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولوی
۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه
. . . در آستانه ی روز قدس
شعری از فريدون مشيری با صدای حامد نيك پی
دریا ـ صبور و سنگین.
میخواند و مینوشت:
«من خواب نیستم
خاموش اگر نشستم
مرداب نیستم
روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم
روشن شود که آتشم و آب نیستم
. . . . .
۱۳۸۹ شهریور ۹, سهشنبه
یادی از صمد و فرهاد . . .
خواننده ي عزيز،قصه ي « خواب و بيداري» را به خاطر اين ننوشته ام كه براي تو سرمشقي باشد. قصدم اين است كه بچه هاي هموطن خود را بهتر بشناسي و فكر كني كه چاره ي درد آنها چيست؟
اگر بخواهم همه ي آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنويسم چند كتاب مي شود و شايد هم همه را خسته كند. از اين رو فقط بيست و چهار ساعت آخر را شرح مي دهم كه فكر مي كنم خسته كننده هم نباشد. البته ناچارم اين را هم بگويم كه چطور شد من و پدرم به تهران آمديم:چند ماهي بود كه پدرم بيكار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهايم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمديم به تهران. چند نفر از آشنايان و همشهري ها قبلا به تهرانآمده بودند و توانسته بودند كار پيدا كنند. ما هم به هواي آنها آمديم. مثلا يكي از آشنايان دكه ي يخفروشي داشت. يكي ديگر رخت و لباس كهنه خريد و فروش مي كرد. يكي ديگر پرتقال فروش بود. پدر من هم يك چرخ دستي گير آورد و دستفروش شد. پياز و سيب زميني و خيار و اين جور چيزها دوره مي گرداند. يك لقمه نان خودمان مي خورديم و يك لقمه هم مي فرستاديم پيش ادامه داستان . . .
با صدای بیصدا،
مث يه کوه، بلند،
مث يه خواب، کوتاه،
یه مرد بود، یه مرد!
با دستای فقیر،
با چشمای محروم،
با پاهای خسته،
یه مرد بود، یه مرد!
شب، با تابوت سياه
نشس توی چشماش،
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک.
مث يه کوه، بلند،
مث يه خواب، کوتاه،
یه مرد بود، یه مرد!
با دستای فقیر،
با چشمای محروم،
با پاهای خسته،
یه مرد بود، یه مرد!
شب، با تابوت سياه
نشس توی چشماش،
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک.
۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
آدمهاکجایند . . .
شهریار کوچولو با ادب پرسید: -آدمها کجاند؟
گل : روزی روزگاری عبور کاروانی را دیدهبود. این بود که گفت: -آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سالها پیش دیدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پیداشان کرد. باد اینور و آنور میبَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بیریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شازده کوچولو (آنتوان دو سنتاگزوپری )
۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه
تفاوت انسان و حیوان . . .
در خبرها میخوانیم.. عقابی که با ورودش به یک خانه ویلائی در تهران باعث وحشت ساکنان خانه شده بود توسط مامورین شجاع آتش نشانی صید شد ... هر روز شاهد اینگونه مطالب در روزنامه ها هستیم.. سگ های ولگردی که باعث رعب و وحشت مردم شده بودند تیر باران شدند ...باز هم در جراید میخوانیم.. مردم از دیدن سوسک و موش وحشت کردند... مردم از دیدن آهو وسط جاده برخود لرزیدند... گربه بیماری در یکی از خیابانهای تهران به چشم خورد که باعث رعب و وحشت مردم از سرایت بیماری گردید .. زن حامله ای با دیدن بچه گربه فرار را بر قرار ترجیح داد تا خدای نا کرده سقط جنین ننمایـــد ! . این تیترها را که میخوانم شرمگین میشوم از اینکه من نیز با این آدم های از خود راضی هم نام هستم.. ... ای آدمیزاد آیا تا به حال با خود اندیشیده ای چه احساس وحشتی به آن عقاب یا سوسک یا گربه یا موش و سگ و گنجشک با دیدن قول بی شاخ و دمی به نام آدمیزاد دست میدهد ... آیا با دیدن هیولائی ٢٠ برابر بزرگتر از خود وحشت نمیکند ..گویا ترسیدن را نیز فقط حق انسان میدانی و بس ؟؟!! بگــــذریــــم ... تو فریاد میزنی وای سوسک ... سوسک... او فریاد میزند.. وای قول.. دیو.. ولی تو صدای او را نمیشنوی
اکثر انسانها مخصوصا" در کشورهای عقب افتاده و بی فرهنگ (از جمله ایرانیان با ادعای داشتن فرهنگ ٣٠٠٠ ساله !!) براین باورند که حیوانات بی شعور و احمق هستند و هوش و آگاهی که بطور خدادادی در انسان به وفــور یافت میشود در حیوانات وجود ندارد و به همین بهانه به خود اجازه میدهند اینگونه ظالمانه با جانداران دیگر رفتار کنند.. از حیوانات خیابانی گرفته تا دامداری صنعتی و مزارع تولید پوست و لابراتوارها و سیرکها و باغ وحش و قربانی کردن های بیمورد و مضحک و گریه آور.... آدمیزاد (مخصوصا" در کشوهای جهان سوم) با کمال اطمینان معتقداست که خداوند دنیا و مخلوقات دیگر را فقط برای لذت انسانها خلق کرده و به او اجازه داده است هر بلائی دلش میخواهد و بنفع خود سر حیوانات بیاورد.... چون آنها عقل و هوش خدادادی به انسان را ندارند و قادر به نوشتن کتاب یا تصنیف سمفونی و حل کردن معادلات ریاضی نیستند..
حال گیریم این موضوع معیار و ملاک اعمال ظالمانه انسان با حیوان باشد... پس تکلیفمان با انسانهای عقب افتاده ذهنی چیست؟ باید با آنها نیز مثل حیوانات رفتار کنیم چون دارای فهم و شعور کامل نیستند؟! نظرتان در مورد جنین انسانها چیست؟ جنین که دارای هوش و ادراک نیست.. پس چرا سقط جنین از نظر مسلمان و مسیحی و کلیمی قتل محسوب میشود و کشتار میلیونها حیوان در روز هیچ ایرادی ندارد؟! حیواناتی که همانند ما میخورند و مینوشند،میخوابند، بازی میکنند و سرشار از شوق زندگی هستند، درد را احساس میکنند .. وقتی زندگی بر وفق مرادشان است درچشمشان برق شادی میدرخشد و زمانیکه در معرض شقاوت و بیرحمی قرار میگیرند وحشت میکنند.
فرض کنیم ٢ انسان وجود دارند که از نظر روحی یکی در حالت نرمال و دیگری معلول و ناتوان است. بطور قطع این ٢ انسان با هم متفاوتند... و آیا این تفاوت باعث میشود رفتار متفاوتی با آنها داشته باشیم؟ آری.. شخصی که از نظر روحی مشکل دار است را وارد مسائل قراردادی و جدی نمیکنیم ولی در عین حال از این شخص معلول برای تحقیقات داروئی و غیره استفاده نمیکنیم .. از پوست تنش کفش و لباس تهیه نمیکنیم و او را برای تماشای دیگران در قفس محبوس نمیکنیم.
به خاطر داشته باش ای انسان که حیوانات و پرندگان نیز دارای مزیت ها و خصوصیت هائی هستند که به هیچ وجه در تو یافت نمیشود. برای مثال پرندگان بدون نیاز به قطب نما و تجهیزات پیشرفته قادربه برواز هزاران مایل و برگشت به نقطه اصلی لانه خود میباشند. بعضی از پرندگان در سال به سفری ٢۵٠٠٠ مایلی میروند و باز میگردند.
پس احتمال دارد برعکس تصور تو ای انسان .. مخلوقات دیگر خداوند نیز احمق نباشند. شاید تو بی منطق هستی که قادر به تشخیص اعمال شگفت انگیز حیوانات که خیلی از آنها از عهده تو بر نمیاید، نیستی . شاید تو کودنی که همانند بعضی پرندگان و آبزیان قادر به دور زدن کره زمین بدون تجهیزات پیشرفته نیستی و یا بدون داشتن قطب نما همانند نهنگ ها بعد از طی هزاران مایل در اقیانوس قادر به پیدا کردن مبداء حرکت خود نمیباشی.
شیر سلطان جنگل برای رفتار خود نیازمند اخلاقیات و قانون نیست چون رفتارش تابع غریزه و شعور خدادادی اوست.. هیچگاه شیریا گوشتخوار دیگر را نخواهی دید که برای تفریح دست به ورزش خونین شکاربزند ... اگر شکار میکند برای رفع گرسنگی خود و تعداد زیادی حیوان گرسنه دیگر است . اگر انتظار داشته باشیم شیر از قانون انسانها پیروی کند مثل این است که از مرد کوری انتظار داشته باشیم روزنامه بخواند و یا مرد بدون دستی برایمان پیانو بنوازد.
درضمن حیوانات دارای خصوصیت های مفید دیگری هستند که در تو انسان یافت نمیشود .. برای مثال :
حیوانات زباله تولید نمیکنند. حیوانات برای نابود کردن همنوعان خود سلاح های اتمی درست نمیکنند. حیوانات به بهانه هیچ دینی بنام خدای خود همدیگر را نمیکشند. حیوانات سفید رنگ خود را برتر از حیوانات سیاه نمیدانند. حیوانات دارای قدرت تمیز کردن خود میباشند و آب به هدر نمیدهند. گربه من در عمرش دوش نگرفته ولی همیشه خوش بوست در مقایسه با انسانی که بعد از ٢ روز دوش نگرفتن از کنارم گذر کرده و بوی گند بدنش حالم را بهم زده است. حیوانات بخاطر مسائل مادی سر دیگران شیره نمیمالند. حیوانات دروغ نمیگویند، حسادت نمیکنند و دوروئی ندارند و رفتارشان همان است که خداوند برایشان در نظر گرفته.
حیوانات حیات وحش اگر به هر دلیلی به منطقه ای جدید پای بگذارند.. گونه مهاجم و تخریب کننده نامیده میشوند.. در حالیکه تو ای انسان متهاجم ترین گونه بر روی سیاره زمین محسوب میشوی چون بیشتر از ترکیب تمام گونه های دیگر جانوری به نقاط مختلف سیاره هجوم آورده و صدمات زیادی وارد کرده ای. جنگل ها را از بین بردی... دریاچه ها را خشک کردی.. صخره ها را منفجر کردی.. و.....
فکر میکنم اگر حیوانات مثل ما دینی داشتند بطور حتم شیطان را به شکل انسان به نمایش در میاوردند...
پینوشت :
سپاس فراوان ازپگاه عزیز برای ارسال مطلب بالا.
۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه
قصّاب خانه ی بشریّت . . .
در زمان سلطان محمود میکشتند که شیعه است
زمان شاه سلیمان میکشتند که سنی است
زمان ناصرالدین شاه میکشتند که بابی است
زمان محمد علی شاه میکشتند که مشروطه طلب است
زمان رضا خان میکشتند که مخالف سلطنت مشروطه است
زمان پسرش میکشتند که خرابکار است
امروز توی دهناش میزنند که منافق است و
فردا وارونه بر خرش مینشانند و شمعآجیناش میکنند که لا مذهب است.
. . . . .
زمان شاه سلیمان میکشتند که سنی است
زمان ناصرالدین شاه میکشتند که بابی است
زمان محمد علی شاه میکشتند که مشروطه طلب است
زمان رضا خان میکشتند که مخالف سلطنت مشروطه است
زمان پسرش میکشتند که خرابکار است
امروز توی دهناش میزنند که منافق است و
فردا وارونه بر خرش مینشانند و شمعآجیناش میکنند که لا مذهب است.
. . . . .
اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود :
تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است
حالا تو اسرائیل میکشند که طرفدار فلسطینیها است
عربها میکشند که جاسوس صهیونیستها است
صهیونیستها میکشند که فاشیست است
فاشیستها میکشند که کمونیست است
کمونیستها میکشند که آنارشیست است
روس ها میکشند که پدر سوخته از چین حمایت میکند
چینیها میکشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه میزند
و میکشند و میکشند و میکشند
و چه قصاب خانهیی است این دنیای بشریت
تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است
حالا تو اسرائیل میکشند که طرفدار فلسطینیها است
عربها میکشند که جاسوس صهیونیستها است
صهیونیستها میکشند که فاشیست است
فاشیستها میکشند که کمونیست است
کمونیستها میکشند که آنارشیست است
روس ها میکشند که پدر سوخته از چین حمایت میکند
چینیها میکشند که حرامزاده سنگ روسیه را به سینه میزند
و میکشند و میکشند و میکشند
و چه قصاب خانهیی است این دنیای بشریت
احمد شاملو
سپاس فراوان از آزاده عزیز برای ارسال مطلب بالا.
۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه
۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه
پنجره . . .
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میز های مدرسه مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میز های مدرسه مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه
سالگرد ندا . . .
پینوشت:
خانواده ندا آقا سلطان برای سالگرد شهادت فرزندشان مراسمی نخواهند گرفت، اما از مردم خواسته اند که در ساعات جانباختن ندا شمع روشن کنند.
خانواده ندا آقا سلطان برای سالگرد شهادت فرزندشان مراسمی نخواهند گرفت، اما از مردم خواسته اند که در ساعات جانباختن ندا شمع روشن کنند.
فرشته قاضی، در صفحه فیس بوک خود نوشته است: مادر ندا از مردم درخواست کرده است ساعت 6:10 روز 30 خرداد ، یعنی ساعتی که ندا جان باخت به یاد ندا شمع روشن کنند.
هاجر رستمی مادر ندا آقا سلطان خطاب به مردم اعلام کرد: " خواهش من این است ساعتی که ندا جان باخت در خانه هایتان یا هر جایی که هستید به یاد ندا شمعی روشن کنید".
خانم رستمی افزود: برای ندا ، مراسم سالگرد ندارند اما به بهشت زهرا بر مزار ندا خواهد رفت.
۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه
۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه
خرداد . . .
باز خرداد آمده، این ماه پر داد آمده
شاعر سبز
باز خرداد آمده، این ماه پر داد آمده
از داد و بیداد قضا ، ملت به غلیان آمده
باز سرگردان شود، دیو برگردان شود
در فصل گیر و عاشقی، ملت به میدان آمده
عشق را زنجیر کنند، ایران را نخجیر کنند
در فصل کشتار شما، ملت شتابان آمده
خونین شویم چون می زنیم، راهی شویم چون هی زنیم
در قحط سالی کسان، ملت فراوان آمده
هیهات صحنه گم شود، سبزی ناممکن شود
در سبزه زاران ای رفیق، ملت خرامان آمده
شعر ازسایت جرس
اشتراک در:
پستها (Atom)