۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

درخت . . .


قلمها را تراشیده و گوش بزنگ نشسته اند تا درخت تشنه خشک شده و بر زمین بیفتد تا برایش نوحه سرایی و مرثیه خوانی کنند. دریغا قلمها را زمین نمیگذارند تا با کاسه ایی آب بسراغش بروند و سیرابش کنند تا همچنان سبز بماند و زندگی کند.

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بدون شرح . . .

                                                                                           
زن طرفدار تراکتور

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

مهرزاد مرعشی . . .

هم میهنان مقیم آلمان شنبه شب (۱۷ آوریل) برای مهرزاد مرعشی تلفن یادتون نره

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

منزل نو . . .



همانطور که میدانید و خود شما دوستان عزیز اطلاع دادید, مدتیست که پرندگان قابل رویت نمیباشد برای اینکه شما یاران بتوانید بدون آنکه به میانبر زدن و فیلتر و غیره . . . نیازی داشته باشید, میهمان پرندگان گردید.


درین شب ها


درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
درین شب ها
که هر ایینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خواب اند
بمان تا دشت های روشن ایینه ها
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید
به باغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی


(شفیعی کد کنی)

آرزو . . .

قلم جلال را همیشه دوست داشته و دارم, اگر کتابخوانی را با صمد شروع کردم با جلال ادامه اش دادم . زمانیکه سیمین دانشور سووشون را تقدیمش کرد و اورا جلال زندگیش نامید , منهم اورا جلال آسمان پر ستاره ادبیات وطنش میدانستم. چند وقتی است, که آرزو میکنم ایکاش زنده بود و سیمین جلالش را داشت و ماهم نوشته های تازه اش را . میدانم آنقدر مانند اسمش بزرگ بود که اگر دستی در کتاب خدمت و خیانت روشنفکرانش نمیبرد جلد دومی برایش مینوشت همینطور کتابی بنام شرق زدگی که اینروزها بنوعی گرفتارش شده ایم.
روانش شاد


داستانی از جلال آل آحمد
سه تار

يك سه تار نو و بي روپوش در دست داشت و يخه باز و بي هوا راه مي امد.از پله هاي مسجد شاه به عجله پايين امد و از ميان بساط خرده ريز فروش هاطسو از لاي مردمي كه در ميان بساط گسترده ي انان ، دنبال چيزهايي كه خودشانهم نمي دانستند ، مي گشتند ، داشت به زحمت رد مي شد.سه تار را روي شكم نگه داشته بود و با دست ديگر ، سيم هاي ان را مي پاييد كهكه به دگمه ي لباس كسي يا به گوشه ي بار حمالي گير نكند و پاره نشود.عاقبت امروز توانسته بود به ارزوي خود برسد.ديگر احتياج وقتي به مجلسيمي خواهد برود ، از ديگران تار بگيرد و به قيمت خون پدرشان كرايه بدهد و تازه بار منت شان را هم بكشد.موهايش اشفته بود و روي پيشاني اش مي ريخت و جلوي چشم راستش را مي گرفت .گونه هايش گود افتاده و قيافه اش زرد بود.ولي سر پا بند نبودو از وجد و شعف مي دويد.اگر مجلسي بود و مناسبتي داشت ، وقتي سر وجدمي امد ، مي خواند و تار مي زد و خوشبختي هاي نهفته و شادماني هاي درونيخود را در همه نفوذ مي داد.ولي حالا ميان مردمي كه معلوم نبود به چه كاريدر ان اطراف مي لوليدند ، جز اينكه بدود و خود را زودتر به جايي برساند چه مي توانست بكند؟از خوشحالي مي دويد و به سه تاري فكر مي كرد كه اكنون مال خودش بود.فكر مي كرد كه ديگر بقیه داستان در اینجا . . .